۱۳۹۷ مهر ۱۸, چهارشنبه

پشت پرده انقلاب:اعترافات جعفر شفیع زاده (قسمت دوم)


قسمت دوم... 

آن شب، سه نفر از آقایان با رسیدن غروب رفتند. این سه نفر بهشتی، خادمی و دستغیب شیرازی بودند بقیه ماندند و من برای اولین بار در عمرم شاهد مجلسی از آنها بودم که تا آن موقع تصورش را حتی در خواب هم نمیکردم. از ساعت ۹ شب و پس از صرف شام، کنار بساط منقل و تریاک که همه روزه بعد از ناهار و شام بر پا بود، بوی مشروبات الکلی هم به مشام میرسید ، اما من هر چه چشم میدوختم از بطری و شیشه مشروبات اثری نمی دیدم.
این را هم همینجا بگویم که دو روزی بود بدستور سید مهدی هاشمی بعد از صرف شام و ناهار، من پشت و یا در کنار در اتاق می نشستم تا دیگران و از جمله سید ابوالفضل و یا سید عبدالله و یا هر غریبه دیگری وارد اتاق نشود. آن شب برای من موضوع مشروب خوری آقایان، چندان مسئله ای نبود چون خود من هم مثل آنها نماز میخواندم، روزه میگرفتم، به زیارت میرفتم و روزهای تاسوعا و عاشورا هم زنجیرزنی میکردم اما شبهای جمعه هم لبی با عرق تلخ میکردم.
می بخور، منبر بسوزان، مردم آزاری نکن،  برای من هم در ردیف یکی از دستورات مذهبی بود و بنابراین اشکالی نمی دیدم که آقایان علما هم همین شیوه مرضیه را پیشه کرده باشند، مسئله برای من همچنان پیدا کردن سرچشمه این مشروبات بود نه خوردن آن، از ساعت ۱۱ شب، نق نق زدنها شروع شد محمد منتظری و صانعی بیشتر از همه پرورش را سوال پیش کرده بودند که:پس چرا نمی آیند؟
صبح شد!پس کی می آیند؟ و پرورش هم همه را به صبر دعوت میکرد و میگفت: عجله نکنید زودتر از ۱۲-۱ نمی آیند شب جمعه است و شبه جمعه هم ناهار بازار اینهاست.

من پیش خود فکر میکردم که لابد آقایان در انتظار آیت الله بهشتی و خادمی و دستغیب هستند، اما وقتی ساعت ۱۲:۳۰ شب، میهمانان تازه وارد رسیدن، کم مانده بود در آن سن و سال سکته کنم. میهمانان تازه وارد، دو زن بی حجاب و آرایش کرده و چهار مرد بودند که در دست مردها، چهار ویولن، تار، سنتور و ضرب دیده می‌شد. چهره ها آنقدر آشنا بود که گمان میکنم سید ابوالفضل درچه ای باغبان هم آنها را می‌شناخت. فضای اتاق که کم کم سرد شده بود، با حضور میهمانان تازه از راه رسیده دوباره گرم شد و فریاد احسنت و تبارک الله ملاها شور و حال تازه ای به میهمانان داد.

رفتار تازه واردها، طوری بود که میشد فهمید بجز علی اکبر پرورش، کس دیگری را نمی شناسند این را هم باید اضافه کنم که از همان روز اول و دوم، میهمانان سید مهدی هاشمی، تا هنگامی که در باغ بودند، با پیژاما و یا شلوار و پیراهن معمولی و بعضی بدون یقه زندگی میکردند و عبا و عمامه تنها در صورت خروج از باغ مورد استفاده قرار میگرفت و به این ترتیب قیافه و لباس ظاهری آنها بیشتر شباهت به حاجی های بازار داشت و نه علمای اعلام.
از یکی دو نفرشان هم که بگذریم، بقیه چندان از ته گلو و آخوندی صحبت نمیکردند که در نظر اول ملا بودنشان معلوم شود. من، همه تازه واردین را می‌شناختم، آنها هنرمندان و دسته ارکستر کاباره زیرزمینی هتل عالی قاپو اصفهان بودند، این هتل عالی قاپو که در خیابان چهار باغ قرار داشت و هتل بسیار خوبی هم بود، زیرزمینی داشت که رستوران هتل بود و شبها برنامه ساز و آواز و رقص هم در آنجا اجرا می‌شد.
همین معین خواننده هم کارش را از آنجا شروع کرد. به هر حال این دو زن هم که آن شب به باغ حاج تراب آماده بودند از هنرمندان آنجا بودند و نام یکیشان الهام و دیگری نرگس بود هر دو رقاصه بودند و نرگس که یکمی هم چاق بود، از همان لحظه اول توجه همه ملاها را از اول بخود جلب کرد.
گفتم که از لحظه ورود الهام و نرگس، رقاصه های زیباروی هتل عالی قاپو، میهمانی رنگ و روی دیگری گرفت اصرارهای پی در پی باهنر و محمد منتظری برای آنکه دو رقاصه زیبای اصفهانی ، پای بساط منقل و تریاک بنشینند، بی فایده بود، حتی لب به مشروب هم نزدند و من در دنیایی از حیرت از خود میپرسیدم ببین کار دنیا و روزگار به کجاها کشیده که رقاصه و مطرب شهرمان از می و مشروب و تریاک و فسق و فجور پرهیز میکند و در عوض علمای دینمان جملگی نئشه و دلبسته منکرات هستند. یکی دوبار هم خلخالی که تریاک نمیکشید اما خیلی لودگی میکرد و سیاه مست هم بود، سعی داشت دستی به تن و بدن رقاصه ها بکشد که هربار با اعتراض شدید رقاصه ها روبرو شد و لاجرم کنار کشید در میان اعضای ارکستر یک نوازنده نابینا هم بود که حالا اسمش را فراموش کرده ام، اما مطمئنم که مردم اصفهان همه او را می شناسند خود من از قدیم با او آشنایی داشتم وقتی مجلس در اوج عیش و نوش بود، آهسته بیخ گوش من گفت: فلانی از این اشخاصی که اینجا هستند یکی دوتا شان شیخ و عمامه بسر نیستند خواستم بگویم، چرا، بیشترشان اما نمیدانم چرا چون طرف اعتماد سید مهدی هاشمی قرار گرفته بودم دلم نیامد مرز این اعتماد را بشکنم، این بود که گفتم نه و بلافاصله پرسیدم چرا این سوال را میکنی؟ گفت حرف زدنشان مثل آخوندهاست.

از ساعت دو بعد از نیمه شب، وقتی که رقص عربی و هندی شروع شد و رقاصه ها با پوشیدن لباس مخصوص، سرگرم کار خودشان شدند، قیافه ها تماشایی تر شده بود، حالا کم کم، خلخالی با آن شکم گنده و هیکل خنده آور، از جا بلند شده بود و در رقص عربی و هندی به تقلید الهام و نرگس می پرداخت. شیخ یوسف صانعی با عاریه گرفتن فلوت یکی از اعضای ارکستر، آنچنان با آنها همنوایی میکرد که گویی یکی از نوازندگان حرفه ای است. آن شب، بساط بزن و بکوب تا پنج صبح ادامه داشت و سرانجام وقتی هنرمندان، خسته و کوفته به شهر بازگشتند و مردان مذهب نیز مست و خسته تر از آنها، هر یک در گوشه ای از اتاق بخواب فرو رفتند تازه دنیای بیداری من و دنیای سوالها و جوابهایم آغاز شد. مشغول جمع کردن ظرف و ظروف پخش و پلا شده در اتاق بودم و لحظه ای از این دنیای سوال و جواب بیرون نمی آمدم، دنیایی که در پایان کار جمع و جور کردن من، با سخنان سید مهدی هاشمی پایان گرفت و چه خوب هم شد که پایان گرفت، سید مهدی هاشمی که آن شب نه لب به مشروب زد و نه پکی به وافور، در حالیکه یک بسته اسکناس بمن میداد، از زحمات و رازداریم تشکرها کرد و گفت این بیست هزار تومان دیگر را هم داشته باش که واقعا امشب خیلی زحمت کشیدی، من به تو مدیونم و حالا میتوانم رک و راست بتو بگویم که تو دیگر تا آخر عمرت با من هستی و انشاءالله روزبروز پولدارتر و ثروتمندتر خواهی شد. به ظاهر جواب همه سوال هایم را گرفته بودم، بیست هزار تومان پول کمی نبود، برای من یک سرمایه به حساب می آمد من داشتم به حساب سید مهدی پولدار میشدم چیزی را که همیشه در انتظارش بودم و از آن مهمتر هم این که سید مهدی هاشمی بمن اعتماد پیدا کرده بود. هنوز یک هفته نگذشته بود که من بیست و هشت هزار تومان پول داشتم، چه کسی می ‌توانست این همه بمن کمک کند بمن چه که خلخالی می رقصد و یا صانعی خوب فلوت می زند و دیگران مشروب می خورند حساب و کتاب بهشت و جهنم آنها که با من نیست شاید هم اجازه دارند. با این خیالات درست وقتی که سید عبدالله آشپز از خواب بیدار شد من بخواب رفتم.
ساعت دو بعدازظهر، وقتی برای خوردن ناهار از خواب بیدار شدم همه آقایان شاد و سرحال مشغول بحث و فحص بودند بهشتی، دستغیب شیرازی و خادمی هم برگشته بودند، من گمان می کردم که از ماجراهای دیشب حرفی نخواهند زد و سعی می کنند آنچه را که گذشته است از دید این آقایان پنهان کنند. اما بر خلاف تصور من خیلی هم با شور و حرارت از رویدادهای شب گذشته و بخصوص حالاتی که هر یک از آنها داشتند با شوخی و خنده یاد می کردند و از اینکه آن سه نفر نبودند تا از آن همه خوشی لذت ببرند اظهار تاسف هم می کردند.
شب جمعه بعد، باز هم همین مجلس عیش و نوش تکرار شد و بلاخره بعد از شانزده روز بی آن که من، سید ابوالفضل و یا سید عبدالله بدانیم به جز آن هنگامه های خوشگذرانی، آنها در جلساتشان چه می گویند و چه تصمیماتی می گیرند، میهمانی بزرگ باغ حاج تراب درچه ای پایان گرفت آقایان هر یک بسویی رفتند و من و سید عبدالله هم از زیارت مشهد برگشتیم و به خانه هایمان رفتیم.
تنها تفاوتی که حالا وجود داشت، این بود که جعفر شفیع زاده قصاب شانزده روز پیش، حالا با انعام و دستمزد هایی که از سید مهدی هاشمی و آیت الله بهشتی گرفته بود هشتاد و پنج هزار تومان پول نقد در جیب داشت که تا بیست روز پیش خوابش را هم نمی دید.


اینها را در مقدمه شرح این دوران از زندگیم برای این گفتم که بدانید وقتی می گویم همه چیز از یک بعداظهر گرم تابستان
۱۳۵۴ شروع شد برای چه می گویم.
سید مهدی هاشمی بهنگام خداحافظی گفت که روز چهارشنبه آینده ساعت ۸ صبح در میدان عالی قاپو باشم، تا به اتفاق او برای گرفتن گذرنامه به شهربانی برویم. او حتی بمن نگفت که چرا خیال دارد برایم گذرنامه بگیرد راستش را بخواهید پس از ماجرای باغ حاج تراب درچه ای برای من هم دیگر مهم نبود که چه می کنم سید مهدی هاشمی همه چیز را می دانست و پولی که به من می رسید جواب همه سوال هایم بود.
وقتی به خانه رسیدم پدر و مادرم آنچنان خوشحال بودند و دست بر سر و روی فرزند از زیارت برگشته شان می‌کشیدند، که کم مانده بود خودم هم باور کنم براستی از مشهد بر میگردم پیش از آنکه صحبت سوغاتی مشهد پیش بیاید به هر یک از آنها یک اسکناس سبز هزار تومانی دادم و به این بهانه که در مشهد خواب دیدم این پول را دور ضریح بمالم و به شما بدهم و تبرک است سر و ته قضیه را به هم آوردم.

وقتی برق رضایت را در چشمان پدر و مادرم دیدم پیش خود گفتم که پول، آنهم پول باد آورده راست راستی که حلال همه مشکلات روی زمین است. اما امروز، امروز که در هر جای دنیا در معرز کشته شدن، توسط حزب اللهیی های رژیم هستم حاضرم همه داراییم را که حالا سر به میلیونها میزند بدهم و فقط یک لحظه دنیای بی دغدغه همان دوران قصابی را داشته باشم.

ولی دریغا و حیف و صد حیف، رابطه من با سید مهدی هاشمی روز به روز صمیمانه تر می‌شد.  حالا همه می ‌دانستند که من از کار قصابی در مغازه پدرم دست کشیده ام و بیشتر به عنوان راننده سید مهدی هاشمی کار می کنم. او هرگز جز همان مجالس وعظ و خطابه کار دیگری نداشت. و من بدرستی نمی‌دانستم آن همه پول را، از کجا و از چه طریق به دست می ‌آورد. برایم هم مهم نبود، او پول خوب و فراوان بمن می‌داد و شاید مقدار زیادی از علاقه من به او نیز بهمین خاطر بود.

به هر حال پس از آنکه گذرنامه من آماده شد، با آقای هاشمی به تهران آمدیم اوایل مهر ماه۱۳۵۴
بود به خانواده ام گفته بودم که بر اثر ارشادهای سید مهدی می خواهم به نجف بروم و طلبگی کنم. پول و پله حسابی هم برایشان گذاشتم، چند روزی در تهران ماندیم و بعد، من به اتفاق غلامعباس توسلی که پس از انقلاب اسلامی رئیس دانشگاه اصفهان شد با هواپیمای ایرفرانس بسوی پاریس پرواز کردیم. این نه تنها اولین مسافرت من به خارج، بلکه اولین سفرم با هواپیما بود و به همین دلیل دکتر توسلی مجبور بود همه آداب و رسوم پرواز با هواپیما را بمن یاد بدهد. وقتی به پاریس رسیدیم از خوشحالی روی پاهایم بند نبودم من کجا و پاریس کجا، آیا اگر سید مهدی هاشمی نبود من می‌توانستم به پاریس بیایم؟ حتما نه،.
پاریس برایم غریبه بود، اما از آن لذت می بردم لذتی که زیاد بطول نیانجامید، زیرا که به زودی در حالی که فقط یک نامه دربسته به دستم داده بودند توسلی مرا تا فرودگاه اورلی پاریس بدرقه کرد تا فقط پس از چهار روز اقامت در این شهر زیبا راهی سوریه شوم. جایی که قرار بود زندگانی تازه ای را بخاطر ولینعمتم سید مهدی هاشمی شروع کنم.

در فرودگاه دمشق، به محض پیاده شدن از هواپیما توسط چند نفر نظامی استقبال شدم و بلافاصله با یک اتومبیل سواری به سوی نقطه نامعلومی حرکت کردم. می دانستم که برای دیدن یک دوره نظامی به آنجا آمده ام، می دانستم که باید چشم و گوشم را باز کنم و طرز کار با اسلحه، تیراندازی، دشنه زنی، انفجار و فعالیتهایی از این قبیل را یاد بگیرم اینها همه کارهایی بود که باید بخاطر سید مهدی هاشمی انجام می‌دادم.
یکی دو روز در خانه ای نزدیک دمشق سکنایم دادند و بعد مرا به اتفاق چند نفر دیگر که ایرانی و پاکستانی بودند به یک اردوگاه کامل چریکی منتقل ساختند.


دوران سختی بود، سخت و لذت آور، من که همیشه به رژیم شاه فحش میدادم که چرا جوانها را به سربازی می‌برد و خودم هم بالاخره با گرفتن معافیت از زیر بار نظام در رفتم، حالا مجبور بودم چهار ماه تمام آموزشهای چریکی ببینم آنهم نه در کشورم و بخاطر کشورم بلکه در سوریه و برای هدف هایی که سید مهدی هاشمی داشت.
به غیر از من بیش از ۳۲ ایرانی دیگر هم در آن اردوگاه بودند و به جز من بقیه دانشجو و به هر حال تحصیلکرده بودند. در این میان تنها تحصیلات من به ششم ابتدایی میرسید و با این همه می‌گفتند بهترین چریک آنها هستم، این را مربیان سوری می‌گفتند.
مدتی از شروع کار من در اردوگاه نگذشته بود که یک روز رئیس اردوگاه که یک سرگرد سوری بنام حامد محمد سودانی بود مرا به دفتر کارش خواست، و با حضور یک ایرانی مقیم سوریه که ظاهراً مترجم و رابط ایرانی های اردوگاه با سید مهدی هاشمی بود بمن اطلاع داد که آیت الله شمس آبادی در اصفهان کشته شده، و در همین ارتباط سید مهدی هاشمی دستگیر گردیده، و جمعی از خانواده ما نیز که نام فامیل شفیع زاده داشته اند زندانی شده اند.
لحظاتی از شنیدن این خبر دچار بهت و حیرت شدم و بعد بسرعت مشغول طرح سوالهایم شدم، تا بیشتر در جریان آنچه که منتظرش بودم و اتفاق افتاده بود قرار بگیرم. بمن گفته شد که یک روز در کنار جاده درچه، جنازه آیت الله شمس آبادی در حالی که خفه شده بود پیدا شده و بعد پسرعمه من محمد حسین جعفرزاده که دانشجوی دانشگاه اصفهان بود و همچنین یکی دیگر از منسوبینم بنام اسدالله شفیع زاده و چند نفر دیگر دستگیر شده اند، که بر اثر بازجویی از آنها سید مهدی هاشمی نیز بازداشت و زندانی شده است.
رئیس اردوگاه سعی کرد بمن بقبولاند که ساواک آیت الله شمس آبادی را کشته است، اما من که خود در جریان کارها بودم و همه شفیع زاده ها را نیز خودم به سید مهدی معرفی کرده بودم، میدانستم قضیه از چه قرار است و چگونه جلسات میهمانی باغ حاج تراب درچه ای به نتیجه رسیده است.

آنها فکر میکردند ناراحتی من از بابت دستگیری بستگانم و سید مهدی هاشمی است در حالیکه اینطور نبود، و اگر چه براستی از خبر دستگیری آنها ناراحت شدم اما ناراحتی بیشتر من به این خاطر بود که طبق قرارهای قبلی با سید مهدی هاشمی، من باید بلافاصله از هرجا که بودم به قهدریجان برمیگشتم و برنامه دقیقی را که باید برای فراری دادن آنها از زندان عملی میشد به مرحله اجرا درآورم از این برنامه بجز من، سید مهدی هاشمی، آیت الله بهشتی، محمد منتظری و پدربزرگش کس دیگری آگاه نبود.
وقتی به رئیس اردوگاه، سرگرد حامد محمد سودانی گفتم که خیال بازگشت به ایران را دارم، بطور جدی بمخالفت برخواست و گفت که بهیچوجه نمیتواند با چنین کاری موافقت کند و طبق برنامه من باید دوران آموزشی خود را بپایان برسانم و بعد از شرکت در چند ماجرای واقعی چریکی که قابلیتهایم در آن مشخص شود، به ایران برگردم.
بعد از این جلسه، دوبار تلاش کردم از اردوگاه بگریزم و در هر دوبار شکست خوردم و دستگیر شدم و ناگریز هر بار بمدت پانزده روز مجبور به اقامت در سلول انفرادی شدم. به هر حال این دوره هم بسر رسید و سرگرد حامد محمد سودانی مرا صدا زد و گفت: تو با آنکه درس نخوانده ای، بهترین چریک این دوره اردوگاه هستی و بهمین جهت فردا شب باید نتیجه تعلیماتی را که بتو داده ایم به مرحله آزمایش بگذاری حاضر هستی یا نه ؟
من که خیال کردم، باید آنچه را که یاد گرفته ام امتحان بدهم گفتم بلی اما چند دقیقه بعد وقتی آقای رازی، مترجمی که در اردوگاه بود ماجرا را تعریف کرد کم مانده بود از ترس سکته کنم.
من باید فردای آنروز، در کنار سایر اعضای یک جوخه مرگ ۹ افسر سوری را تیرباران میکردم یعنی دست من حالا باید بخون، آنهم خون کسانی که دشمن شخصی من نبودند آلوده شود.
چاره ای جز آری گفتن نداشتم، از همان بعداظهر گرم تابستان که سید مهدی هاشمی با دادن ۲۰ هزار تومان مرا و آینده مرا خرید باید میدانستم که در این دنیای وانفسا و بی اعتبار که برادر، برادر را فقط برای یکصد تومان بقتل میرساند این بذل و بخششهای ۱۰، ۲۰، ۳۰ هزار تومانی نمیتواند بی هدف و برنامه خطرناکی انجام شود.

من سعی میکنم برای عبرت دیگران، این خاطرات را صادقانه تعریف کنم، سعی ندارم از خودم یک قهرمان بسازم و بنابراین، واقعیت را اگر هم خیلی تلخ و زننده باشد ناگزیر بیان میکنم آن شب، وقتی از اتاق سرگرد حامد محمد سودانی بیرون آمدم تا صبح که با حضور رفعت اسد ، برادر حافظ اسد به تمرین تیراندازی پرداختیم، لحظه ای از فکر و خیال باز نماندم آنها پیشنهاد کرده بودند که در کنار یک جوخه اعدام من هم دست به تفنگ ببرم و قلب انسانی را که نمیشناختم و بنظر مسئولان اردوگاه دشمن خلق سوریه بودند نشانه بگیرم و کسی را بقتل برسانم که حتی یکبار هم پیش از آن، آنها را ندیده بودم این در نظر اول خیلی ناراحت کننده بنظر میرسید اما من که به اردوگاه نیامده بودم که تمرین آوازخوانی و مطربی کنم من همانروز که تحت تلقینات سید مهدی هاشمی برای دیدن این دوره چریکی رضایتم را اعلام کردم باید میدانستم و میپذیرفتم که می آمدم و این درسها را یاد میگرفتم که کشته شوم یا بکشم بنابراین هیچ کشتنی راحت تر از این نبود که خود بی آنکه مورد تهدید باشم آدمهای دست و پا بسته ای را هدف گلوله قرار دهم ضامن بهشت و جهنم آنها هم نبودم رئیس اسد، دلش خواسته بود مخالفانش را بقتل برساند یا بقول روزنامه ها اعدام کند بمن چه.

من تنها یک مامور بودم، یک فشار روی ماشه همین و همین مگر این تیراندازی با همه تیراندازیهای قبلی چه فرقی داشت. با این خیالات شب را به صبح رساندم و صبح پس از چند تمرین تیراندازی مقدماتی، به من و ۸ نفر دیگر که ۴ نفر ایرانی ۲ نفر پاکستانی و ۲ نفر انگلیسی بودند اطلاع دادند که برای تمرین نهایی در حضور رفعت اسد، برادر حافظ اسد، در میدان تیر اردوگاه حاضر شویم چون میدانم از اسم بردن انگلیسی ها تعجب کرده اید همین جا باید بگویم در این اردوگاه نه تنها انگلیسی، فرانسوی و آلمانی که حتی عده ای چریک آمریکایی سفیدپوست و سیاه پوست نیز دیده میشد اینها اکثرا متعلق به گروههایی بودند که علیه دولت هایشان مشغول مبارزه بودند و یک سازمان بین المللی که بعدها شرحش را خواهم داد با دریافت شهریه های سنگین از کشورها و یا سازمانهای آزادیبخش ترتیب اعزام آنها را به این اردوگاه و امثال آن میداد از آدمهای سرشناسی که در این اردوگاه همراه با من دوره چریکی دیدند یکی هم بابی ساندرز معروف ایرلندی بود که بعدها بر اثر اعتصاب غذا در زندان ایرلند درگذشت.


پایان فصل دوم...







۶ نظر:

  1. ننگ و نفرین ابدی به شورشیان 57

    پاسخحذف
  2. قسمت اول.شوک بود.تاپایان رابخوانم.

    پاسخحذف
  3. من همیشه از روز اول مخالف این‌ها بودم اما تا این حد نمی‌دونستم واین کتاب رو پنج سال پیش خواندم و سعی کردم هضمش کنم و راستی آزمایی که در مراجعات مکرر به کلیپ‌ها وروزنامه ها مراجعه کردم و متوجه شدم که کاملآ درسته البته تا اونجایی که تونستم بر رسی کنم فقط باید بگم حیف که بشار اسد سرنگون نشد وصد حیف که اینها بدست همه ملت نمی‌رسه و در مورد این کتاب سال هشتادوشش بود که تعریف شو شنیدم و مقداری رو خوانی هم شد برام

    پاسخحذف
  4. سلام و عرض ادب
    این شفیع زاده بسیار انسان دروغگو و کذابی است،چون هاشمی رفسنجانی را سعیدواحد که از اعضا گروه فرقان بود درخرداد۱۳۵۸ترور کرد و در۱۶دی۱۳۵۸دستگیرشدو دردادگاهش،خودرفسنجانی و اعضاخانواده اش حضور داشتند و دخترش فاطمه،که در منزل را بروی سعید و رضایوسفی بازکرده بودهم اورادردادگاه شناسایی کرد،و او در دادگاه چون ندامت نداد و گفت اگر روزی آزادشود،کارنیمه تمامش را تمام خواهدکرد،به اعدام محکوم شد و روز۱۳ اسفند۱۳۵۸ به همراه کمال یاسینی که مفتح را ترور کرده بود و تعداد دیگری از اعضاگروه فرقان،تیرباران شد و درقطعه ی۴۱بهشت زهرا دفن شد.
    رهبر دستگیری گروه فرقان،حمیدرضانقاشیان و الویری بودند که سعید راهم او دستگیر کرد و می تواند دراین باره شهادت بدهد.
    سعید بچه ی سلسبیل تهران بود و حافظ قرآن و نهج البلاغه بود و درهنگام اعدام، ۱۸سال داشت.
    این اطلاعات را صرفا به این دلیل دادم که بگویم وقتی فردی دروغی به این بزرگی می گوید،نمی تواند هیچگاه فردقابل اعتمادی برای اطلاعات مطرح شده باشد.
    سعیدواحد را همه ی اهالی غرب تهران بخوبی می شناسند و جوانان قدیم،به پاکی و صداقت او قسم می خورند،نه مثل این فرد جانی دروغگو،که اصلا نمی دانیم وجود خارجی دارد و یا فرد شیادی که برای بالارفتن فروش کتابش،مطالبی را راست و دروغ،بهم بافته،و به چاپ رسانده است.

    پاسخحذف
  5. فیلم های اعتراف مهدی هاشمی در یوتیوب موجود هست و در مورد شفیع زاده هم صحبت کرده

    پاسخحذف
  6. من مال محل شفیع زاده هستم طائفه این معروفند به آخوندی خودتون قضاوت کنید

    پاسخحذف