۱۳۹۷ مهر ۲۰, جمعه

چهارمین کنگره پزشکان ایرانی در رامسر سال 1334



این افراد نه آمریکایی هستند نه اروپایی....

اینها پزشکان ایرانی در رامسر سال 1334 هستند..... چی بودیم چی شدیم.. التماس تفکر 

آیا خدا بخشنده و مهربان است!!!



آیه ۱ حمد :

بنام خداوند بخشنده و مهربان، با خواندن قرآن متوجه می‌شویم خدا بخشنده و مهربان نیست.




آیه ۵۶ نساء :

خداوند می‌گوید : بی تردید کسانی که به آیات ما کفر ورزیدند به زودی آنها را به آتشی درآوردیم، هرگاه که پوستشان بریان و پخته گردد... اینم از بخشندگی و مهربانی... التماس تفکر!!! 

۱۳۹۷ مهر ۱۸, چهارشنبه

دکتر علی اکبر ولایتی پسر یک باغبان!!!



اینم از سرنوشت پسر باغبان ... التمال تفکر!!! 

پشت پرده انقلاب:اعترافات جعفر شفیع زاده (قسمت دوم)


قسمت دوم... 

آن شب، سه نفر از آقایان با رسیدن غروب رفتند. این سه نفر بهشتی، خادمی و دستغیب شیرازی بودند بقیه ماندند و من برای اولین بار در عمرم شاهد مجلسی از آنها بودم که تا آن موقع تصورش را حتی در خواب هم نمیکردم. از ساعت ۹ شب و پس از صرف شام، کنار بساط منقل و تریاک که همه روزه بعد از ناهار و شام بر پا بود، بوی مشروبات الکلی هم به مشام میرسید ، اما من هر چه چشم میدوختم از بطری و شیشه مشروبات اثری نمی دیدم.
این را هم همینجا بگویم که دو روزی بود بدستور سید مهدی هاشمی بعد از صرف شام و ناهار، من پشت و یا در کنار در اتاق می نشستم تا دیگران و از جمله سید ابوالفضل و یا سید عبدالله و یا هر غریبه دیگری وارد اتاق نشود. آن شب برای من موضوع مشروب خوری آقایان، چندان مسئله ای نبود چون خود من هم مثل آنها نماز میخواندم، روزه میگرفتم، به زیارت میرفتم و روزهای تاسوعا و عاشورا هم زنجیرزنی میکردم اما شبهای جمعه هم لبی با عرق تلخ میکردم.
می بخور، منبر بسوزان، مردم آزاری نکن،  برای من هم در ردیف یکی از دستورات مذهبی بود و بنابراین اشکالی نمی دیدم که آقایان علما هم همین شیوه مرضیه را پیشه کرده باشند، مسئله برای من همچنان پیدا کردن سرچشمه این مشروبات بود نه خوردن آن، از ساعت ۱۱ شب، نق نق زدنها شروع شد محمد منتظری و صانعی بیشتر از همه پرورش را سوال پیش کرده بودند که:پس چرا نمی آیند؟
صبح شد!پس کی می آیند؟ و پرورش هم همه را به صبر دعوت میکرد و میگفت: عجله نکنید زودتر از ۱۲-۱ نمی آیند شب جمعه است و شبه جمعه هم ناهار بازار اینهاست.

من پیش خود فکر میکردم که لابد آقایان در انتظار آیت الله بهشتی و خادمی و دستغیب هستند، اما وقتی ساعت ۱۲:۳۰ شب، میهمانان تازه وارد رسیدن، کم مانده بود در آن سن و سال سکته کنم. میهمانان تازه وارد، دو زن بی حجاب و آرایش کرده و چهار مرد بودند که در دست مردها، چهار ویولن، تار، سنتور و ضرب دیده می‌شد. چهره ها آنقدر آشنا بود که گمان میکنم سید ابوالفضل درچه ای باغبان هم آنها را می‌شناخت. فضای اتاق که کم کم سرد شده بود، با حضور میهمانان تازه از راه رسیده دوباره گرم شد و فریاد احسنت و تبارک الله ملاها شور و حال تازه ای به میهمانان داد.

رفتار تازه واردها، طوری بود که میشد فهمید بجز علی اکبر پرورش، کس دیگری را نمی شناسند این را هم باید اضافه کنم که از همان روز اول و دوم، میهمانان سید مهدی هاشمی، تا هنگامی که در باغ بودند، با پیژاما و یا شلوار و پیراهن معمولی و بعضی بدون یقه زندگی میکردند و عبا و عمامه تنها در صورت خروج از باغ مورد استفاده قرار میگرفت و به این ترتیب قیافه و لباس ظاهری آنها بیشتر شباهت به حاجی های بازار داشت و نه علمای اعلام.
از یکی دو نفرشان هم که بگذریم، بقیه چندان از ته گلو و آخوندی صحبت نمیکردند که در نظر اول ملا بودنشان معلوم شود. من، همه تازه واردین را می‌شناختم، آنها هنرمندان و دسته ارکستر کاباره زیرزمینی هتل عالی قاپو اصفهان بودند، این هتل عالی قاپو که در خیابان چهار باغ قرار داشت و هتل بسیار خوبی هم بود، زیرزمینی داشت که رستوران هتل بود و شبها برنامه ساز و آواز و رقص هم در آنجا اجرا می‌شد.
همین معین خواننده هم کارش را از آنجا شروع کرد. به هر حال این دو زن هم که آن شب به باغ حاج تراب آماده بودند از هنرمندان آنجا بودند و نام یکیشان الهام و دیگری نرگس بود هر دو رقاصه بودند و نرگس که یکمی هم چاق بود، از همان لحظه اول توجه همه ملاها را از اول بخود جلب کرد.
گفتم که از لحظه ورود الهام و نرگس، رقاصه های زیباروی هتل عالی قاپو، میهمانی رنگ و روی دیگری گرفت اصرارهای پی در پی باهنر و محمد منتظری برای آنکه دو رقاصه زیبای اصفهانی ، پای بساط منقل و تریاک بنشینند، بی فایده بود، حتی لب به مشروب هم نزدند و من در دنیایی از حیرت از خود میپرسیدم ببین کار دنیا و روزگار به کجاها کشیده که رقاصه و مطرب شهرمان از می و مشروب و تریاک و فسق و فجور پرهیز میکند و در عوض علمای دینمان جملگی نئشه و دلبسته منکرات هستند. یکی دوبار هم خلخالی که تریاک نمیکشید اما خیلی لودگی میکرد و سیاه مست هم بود، سعی داشت دستی به تن و بدن رقاصه ها بکشد که هربار با اعتراض شدید رقاصه ها روبرو شد و لاجرم کنار کشید در میان اعضای ارکستر یک نوازنده نابینا هم بود که حالا اسمش را فراموش کرده ام، اما مطمئنم که مردم اصفهان همه او را می شناسند خود من از قدیم با او آشنایی داشتم وقتی مجلس در اوج عیش و نوش بود، آهسته بیخ گوش من گفت: فلانی از این اشخاصی که اینجا هستند یکی دوتا شان شیخ و عمامه بسر نیستند خواستم بگویم، چرا، بیشترشان اما نمیدانم چرا چون طرف اعتماد سید مهدی هاشمی قرار گرفته بودم دلم نیامد مرز این اعتماد را بشکنم، این بود که گفتم نه و بلافاصله پرسیدم چرا این سوال را میکنی؟ گفت حرف زدنشان مثل آخوندهاست.

از ساعت دو بعد از نیمه شب، وقتی که رقص عربی و هندی شروع شد و رقاصه ها با پوشیدن لباس مخصوص، سرگرم کار خودشان شدند، قیافه ها تماشایی تر شده بود، حالا کم کم، خلخالی با آن شکم گنده و هیکل خنده آور، از جا بلند شده بود و در رقص عربی و هندی به تقلید الهام و نرگس می پرداخت. شیخ یوسف صانعی با عاریه گرفتن فلوت یکی از اعضای ارکستر، آنچنان با آنها همنوایی میکرد که گویی یکی از نوازندگان حرفه ای است. آن شب، بساط بزن و بکوب تا پنج صبح ادامه داشت و سرانجام وقتی هنرمندان، خسته و کوفته به شهر بازگشتند و مردان مذهب نیز مست و خسته تر از آنها، هر یک در گوشه ای از اتاق بخواب فرو رفتند تازه دنیای بیداری من و دنیای سوالها و جوابهایم آغاز شد. مشغول جمع کردن ظرف و ظروف پخش و پلا شده در اتاق بودم و لحظه ای از این دنیای سوال و جواب بیرون نمی آمدم، دنیایی که در پایان کار جمع و جور کردن من، با سخنان سید مهدی هاشمی پایان گرفت و چه خوب هم شد که پایان گرفت، سید مهدی هاشمی که آن شب نه لب به مشروب زد و نه پکی به وافور، در حالیکه یک بسته اسکناس بمن میداد، از زحمات و رازداریم تشکرها کرد و گفت این بیست هزار تومان دیگر را هم داشته باش که واقعا امشب خیلی زحمت کشیدی، من به تو مدیونم و حالا میتوانم رک و راست بتو بگویم که تو دیگر تا آخر عمرت با من هستی و انشاءالله روزبروز پولدارتر و ثروتمندتر خواهی شد. به ظاهر جواب همه سوال هایم را گرفته بودم، بیست هزار تومان پول کمی نبود، برای من یک سرمایه به حساب می آمد من داشتم به حساب سید مهدی پولدار میشدم چیزی را که همیشه در انتظارش بودم و از آن مهمتر هم این که سید مهدی هاشمی بمن اعتماد پیدا کرده بود. هنوز یک هفته نگذشته بود که من بیست و هشت هزار تومان پول داشتم، چه کسی می ‌توانست این همه بمن کمک کند بمن چه که خلخالی می رقصد و یا صانعی خوب فلوت می زند و دیگران مشروب می خورند حساب و کتاب بهشت و جهنم آنها که با من نیست شاید هم اجازه دارند. با این خیالات درست وقتی که سید عبدالله آشپز از خواب بیدار شد من بخواب رفتم.
ساعت دو بعدازظهر، وقتی برای خوردن ناهار از خواب بیدار شدم همه آقایان شاد و سرحال مشغول بحث و فحص بودند بهشتی، دستغیب شیرازی و خادمی هم برگشته بودند، من گمان می کردم که از ماجراهای دیشب حرفی نخواهند زد و سعی می کنند آنچه را که گذشته است از دید این آقایان پنهان کنند. اما بر خلاف تصور من خیلی هم با شور و حرارت از رویدادهای شب گذشته و بخصوص حالاتی که هر یک از آنها داشتند با شوخی و خنده یاد می کردند و از اینکه آن سه نفر نبودند تا از آن همه خوشی لذت ببرند اظهار تاسف هم می کردند.
شب جمعه بعد، باز هم همین مجلس عیش و نوش تکرار شد و بلاخره بعد از شانزده روز بی آن که من، سید ابوالفضل و یا سید عبدالله بدانیم به جز آن هنگامه های خوشگذرانی، آنها در جلساتشان چه می گویند و چه تصمیماتی می گیرند، میهمانی بزرگ باغ حاج تراب درچه ای پایان گرفت آقایان هر یک بسویی رفتند و من و سید عبدالله هم از زیارت مشهد برگشتیم و به خانه هایمان رفتیم.
تنها تفاوتی که حالا وجود داشت، این بود که جعفر شفیع زاده قصاب شانزده روز پیش، حالا با انعام و دستمزد هایی که از سید مهدی هاشمی و آیت الله بهشتی گرفته بود هشتاد و پنج هزار تومان پول نقد در جیب داشت که تا بیست روز پیش خوابش را هم نمی دید.


اینها را در مقدمه شرح این دوران از زندگیم برای این گفتم که بدانید وقتی می گویم همه چیز از یک بعداظهر گرم تابستان
۱۳۵۴ شروع شد برای چه می گویم.
سید مهدی هاشمی بهنگام خداحافظی گفت که روز چهارشنبه آینده ساعت ۸ صبح در میدان عالی قاپو باشم، تا به اتفاق او برای گرفتن گذرنامه به شهربانی برویم. او حتی بمن نگفت که چرا خیال دارد برایم گذرنامه بگیرد راستش را بخواهید پس از ماجرای باغ حاج تراب درچه ای برای من هم دیگر مهم نبود که چه می کنم سید مهدی هاشمی همه چیز را می دانست و پولی که به من می رسید جواب همه سوال هایم بود.
وقتی به خانه رسیدم پدر و مادرم آنچنان خوشحال بودند و دست بر سر و روی فرزند از زیارت برگشته شان می‌کشیدند، که کم مانده بود خودم هم باور کنم براستی از مشهد بر میگردم پیش از آنکه صحبت سوغاتی مشهد پیش بیاید به هر یک از آنها یک اسکناس سبز هزار تومانی دادم و به این بهانه که در مشهد خواب دیدم این پول را دور ضریح بمالم و به شما بدهم و تبرک است سر و ته قضیه را به هم آوردم.

وقتی برق رضایت را در چشمان پدر و مادرم دیدم پیش خود گفتم که پول، آنهم پول باد آورده راست راستی که حلال همه مشکلات روی زمین است. اما امروز، امروز که در هر جای دنیا در معرز کشته شدن، توسط حزب اللهیی های رژیم هستم حاضرم همه داراییم را که حالا سر به میلیونها میزند بدهم و فقط یک لحظه دنیای بی دغدغه همان دوران قصابی را داشته باشم.

ولی دریغا و حیف و صد حیف، رابطه من با سید مهدی هاشمی روز به روز صمیمانه تر می‌شد.  حالا همه می ‌دانستند که من از کار قصابی در مغازه پدرم دست کشیده ام و بیشتر به عنوان راننده سید مهدی هاشمی کار می کنم. او هرگز جز همان مجالس وعظ و خطابه کار دیگری نداشت. و من بدرستی نمی‌دانستم آن همه پول را، از کجا و از چه طریق به دست می ‌آورد. برایم هم مهم نبود، او پول خوب و فراوان بمن می‌داد و شاید مقدار زیادی از علاقه من به او نیز بهمین خاطر بود.

به هر حال پس از آنکه گذرنامه من آماده شد، با آقای هاشمی به تهران آمدیم اوایل مهر ماه۱۳۵۴
بود به خانواده ام گفته بودم که بر اثر ارشادهای سید مهدی می خواهم به نجف بروم و طلبگی کنم. پول و پله حسابی هم برایشان گذاشتم، چند روزی در تهران ماندیم و بعد، من به اتفاق غلامعباس توسلی که پس از انقلاب اسلامی رئیس دانشگاه اصفهان شد با هواپیمای ایرفرانس بسوی پاریس پرواز کردیم. این نه تنها اولین مسافرت من به خارج، بلکه اولین سفرم با هواپیما بود و به همین دلیل دکتر توسلی مجبور بود همه آداب و رسوم پرواز با هواپیما را بمن یاد بدهد. وقتی به پاریس رسیدیم از خوشحالی روی پاهایم بند نبودم من کجا و پاریس کجا، آیا اگر سید مهدی هاشمی نبود من می‌توانستم به پاریس بیایم؟ حتما نه،.
پاریس برایم غریبه بود، اما از آن لذت می بردم لذتی که زیاد بطول نیانجامید، زیرا که به زودی در حالی که فقط یک نامه دربسته به دستم داده بودند توسلی مرا تا فرودگاه اورلی پاریس بدرقه کرد تا فقط پس از چهار روز اقامت در این شهر زیبا راهی سوریه شوم. جایی که قرار بود زندگانی تازه ای را بخاطر ولینعمتم سید مهدی هاشمی شروع کنم.

در فرودگاه دمشق، به محض پیاده شدن از هواپیما توسط چند نفر نظامی استقبال شدم و بلافاصله با یک اتومبیل سواری به سوی نقطه نامعلومی حرکت کردم. می دانستم که برای دیدن یک دوره نظامی به آنجا آمده ام، می دانستم که باید چشم و گوشم را باز کنم و طرز کار با اسلحه، تیراندازی، دشنه زنی، انفجار و فعالیتهایی از این قبیل را یاد بگیرم اینها همه کارهایی بود که باید بخاطر سید مهدی هاشمی انجام می‌دادم.
یکی دو روز در خانه ای نزدیک دمشق سکنایم دادند و بعد مرا به اتفاق چند نفر دیگر که ایرانی و پاکستانی بودند به یک اردوگاه کامل چریکی منتقل ساختند.


دوران سختی بود، سخت و لذت آور، من که همیشه به رژیم شاه فحش میدادم که چرا جوانها را به سربازی می‌برد و خودم هم بالاخره با گرفتن معافیت از زیر بار نظام در رفتم، حالا مجبور بودم چهار ماه تمام آموزشهای چریکی ببینم آنهم نه در کشورم و بخاطر کشورم بلکه در سوریه و برای هدف هایی که سید مهدی هاشمی داشت.
به غیر از من بیش از ۳۲ ایرانی دیگر هم در آن اردوگاه بودند و به جز من بقیه دانشجو و به هر حال تحصیلکرده بودند. در این میان تنها تحصیلات من به ششم ابتدایی میرسید و با این همه می‌گفتند بهترین چریک آنها هستم، این را مربیان سوری می‌گفتند.
مدتی از شروع کار من در اردوگاه نگذشته بود که یک روز رئیس اردوگاه که یک سرگرد سوری بنام حامد محمد سودانی بود مرا به دفتر کارش خواست، و با حضور یک ایرانی مقیم سوریه که ظاهراً مترجم و رابط ایرانی های اردوگاه با سید مهدی هاشمی بود بمن اطلاع داد که آیت الله شمس آبادی در اصفهان کشته شده، و در همین ارتباط سید مهدی هاشمی دستگیر گردیده، و جمعی از خانواده ما نیز که نام فامیل شفیع زاده داشته اند زندانی شده اند.
لحظاتی از شنیدن این خبر دچار بهت و حیرت شدم و بعد بسرعت مشغول طرح سوالهایم شدم، تا بیشتر در جریان آنچه که منتظرش بودم و اتفاق افتاده بود قرار بگیرم. بمن گفته شد که یک روز در کنار جاده درچه، جنازه آیت الله شمس آبادی در حالی که خفه شده بود پیدا شده و بعد پسرعمه من محمد حسین جعفرزاده که دانشجوی دانشگاه اصفهان بود و همچنین یکی دیگر از منسوبینم بنام اسدالله شفیع زاده و چند نفر دیگر دستگیر شده اند، که بر اثر بازجویی از آنها سید مهدی هاشمی نیز بازداشت و زندانی شده است.
رئیس اردوگاه سعی کرد بمن بقبولاند که ساواک آیت الله شمس آبادی را کشته است، اما من که خود در جریان کارها بودم و همه شفیع زاده ها را نیز خودم به سید مهدی معرفی کرده بودم، میدانستم قضیه از چه قرار است و چگونه جلسات میهمانی باغ حاج تراب درچه ای به نتیجه رسیده است.

آنها فکر میکردند ناراحتی من از بابت دستگیری بستگانم و سید مهدی هاشمی است در حالیکه اینطور نبود، و اگر چه براستی از خبر دستگیری آنها ناراحت شدم اما ناراحتی بیشتر من به این خاطر بود که طبق قرارهای قبلی با سید مهدی هاشمی، من باید بلافاصله از هرجا که بودم به قهدریجان برمیگشتم و برنامه دقیقی را که باید برای فراری دادن آنها از زندان عملی میشد به مرحله اجرا درآورم از این برنامه بجز من، سید مهدی هاشمی، آیت الله بهشتی، محمد منتظری و پدربزرگش کس دیگری آگاه نبود.
وقتی به رئیس اردوگاه، سرگرد حامد محمد سودانی گفتم که خیال بازگشت به ایران را دارم، بطور جدی بمخالفت برخواست و گفت که بهیچوجه نمیتواند با چنین کاری موافقت کند و طبق برنامه من باید دوران آموزشی خود را بپایان برسانم و بعد از شرکت در چند ماجرای واقعی چریکی که قابلیتهایم در آن مشخص شود، به ایران برگردم.
بعد از این جلسه، دوبار تلاش کردم از اردوگاه بگریزم و در هر دوبار شکست خوردم و دستگیر شدم و ناگریز هر بار بمدت پانزده روز مجبور به اقامت در سلول انفرادی شدم. به هر حال این دوره هم بسر رسید و سرگرد حامد محمد سودانی مرا صدا زد و گفت: تو با آنکه درس نخوانده ای، بهترین چریک این دوره اردوگاه هستی و بهمین جهت فردا شب باید نتیجه تعلیماتی را که بتو داده ایم به مرحله آزمایش بگذاری حاضر هستی یا نه ؟
من که خیال کردم، باید آنچه را که یاد گرفته ام امتحان بدهم گفتم بلی اما چند دقیقه بعد وقتی آقای رازی، مترجمی که در اردوگاه بود ماجرا را تعریف کرد کم مانده بود از ترس سکته کنم.
من باید فردای آنروز، در کنار سایر اعضای یک جوخه مرگ ۹ افسر سوری را تیرباران میکردم یعنی دست من حالا باید بخون، آنهم خون کسانی که دشمن شخصی من نبودند آلوده شود.
چاره ای جز آری گفتن نداشتم، از همان بعداظهر گرم تابستان که سید مهدی هاشمی با دادن ۲۰ هزار تومان مرا و آینده مرا خرید باید میدانستم که در این دنیای وانفسا و بی اعتبار که برادر، برادر را فقط برای یکصد تومان بقتل میرساند این بذل و بخششهای ۱۰، ۲۰، ۳۰ هزار تومانی نمیتواند بی هدف و برنامه خطرناکی انجام شود.

من سعی میکنم برای عبرت دیگران، این خاطرات را صادقانه تعریف کنم، سعی ندارم از خودم یک قهرمان بسازم و بنابراین، واقعیت را اگر هم خیلی تلخ و زننده باشد ناگزیر بیان میکنم آن شب، وقتی از اتاق سرگرد حامد محمد سودانی بیرون آمدم تا صبح که با حضور رفعت اسد ، برادر حافظ اسد به تمرین تیراندازی پرداختیم، لحظه ای از فکر و خیال باز نماندم آنها پیشنهاد کرده بودند که در کنار یک جوخه اعدام من هم دست به تفنگ ببرم و قلب انسانی را که نمیشناختم و بنظر مسئولان اردوگاه دشمن خلق سوریه بودند نشانه بگیرم و کسی را بقتل برسانم که حتی یکبار هم پیش از آن، آنها را ندیده بودم این در نظر اول خیلی ناراحت کننده بنظر میرسید اما من که به اردوگاه نیامده بودم که تمرین آوازخوانی و مطربی کنم من همانروز که تحت تلقینات سید مهدی هاشمی برای دیدن این دوره چریکی رضایتم را اعلام کردم باید میدانستم و میپذیرفتم که می آمدم و این درسها را یاد میگرفتم که کشته شوم یا بکشم بنابراین هیچ کشتنی راحت تر از این نبود که خود بی آنکه مورد تهدید باشم آدمهای دست و پا بسته ای را هدف گلوله قرار دهم ضامن بهشت و جهنم آنها هم نبودم رئیس اسد، دلش خواسته بود مخالفانش را بقتل برساند یا بقول روزنامه ها اعدام کند بمن چه.

من تنها یک مامور بودم، یک فشار روی ماشه همین و همین مگر این تیراندازی با همه تیراندازیهای قبلی چه فرقی داشت. با این خیالات شب را به صبح رساندم و صبح پس از چند تمرین تیراندازی مقدماتی، به من و ۸ نفر دیگر که ۴ نفر ایرانی ۲ نفر پاکستانی و ۲ نفر انگلیسی بودند اطلاع دادند که برای تمرین نهایی در حضور رفعت اسد، برادر حافظ اسد، در میدان تیر اردوگاه حاضر شویم چون میدانم از اسم بردن انگلیسی ها تعجب کرده اید همین جا باید بگویم در این اردوگاه نه تنها انگلیسی، فرانسوی و آلمانی که حتی عده ای چریک آمریکایی سفیدپوست و سیاه پوست نیز دیده میشد اینها اکثرا متعلق به گروههایی بودند که علیه دولت هایشان مشغول مبارزه بودند و یک سازمان بین المللی که بعدها شرحش را خواهم داد با دریافت شهریه های سنگین از کشورها و یا سازمانهای آزادیبخش ترتیب اعزام آنها را به این اردوگاه و امثال آن میداد از آدمهای سرشناسی که در این اردوگاه همراه با من دوره چریکی دیدند یکی هم بابی ساندرز معروف ایرلندی بود که بعدها بر اثر اعتصاب غذا در زندان ایرلند درگذشت.


پایان فصل دوم...







۱۳۹۷ مهر ۱۷, سه‌شنبه

قرآن کلام انسانی، مغرض و کینه توز!!!



آیه ۱۱۷ آل عمران

الله، مخالفین محمد را جاودان در آتش میسوزاند و اگر در دنیا هم کار خیری مانند انفاق کنند هیچ تاثیری ندارد و تباه میشود... التماس تفکر !!! 

پرداخت رشوه برای فرار از بازنشستگی!!!



رشوه 600 میلیونی معاون وزیر برای حذف سوابق کاری و فرار از بازنشستگی‌.

در هیچ جای دنیا شما حکومتی  پر از دزدی و فساد به اندازه رژیم  آخوندی پیدا نخواهید کرد... التماس تفکر !!! 

کشته شدن 5 گروه خر در زنده گیری!!!


یعنی این حکومت عرضه انتقال 10 گورخر را هم ندارند. متأسفانه 5 گورخر در روش زنده گیری برای انتقال تلف شدند.
بعدش اینها می‌خواند به دنیا حکومت کنند... التماس تفکر !!! 

سخنان نوابق و بزرگان رژیم آخوندی!!!


شرح در تصویر... التماس تفکر!!! 

درآمدهای نجومی سلبریتی های عرزشی!!!


لیست مدارس غیردولتی سلبریتی های عرزشی رژیم آخوندی... التماس تفکر!!! 

ثروت اندوزی اماکن مذهبی!!!



درآمد رویایی اماکن مذهبی و شفاف نبودن هزینه های مربوط به این مراکز و بخور بخورهای نامحدود  و حیف و میل این درآمدها... التماس تفکر!!! 

امکانات رفاهی ذوب آهن اصفهان برای راه پیمایی اربعین!!!


کارخانه ذوب آهن اصفهان پول نداره به کارگران حقوق بده اونوقت برای راه پیمایی اربعین کلی امکانات و مزایا میده. براستی که دل مردم اینچنین برای امامان میتپد و برای زیارت آنان لحظه‌ شماری می‌کند... یعنی مراکز اگه این همه مزایا و امکانات نمی‌دادند آیا بازهم مردم اینچنین استقبال می‌کردند؟ التماس تفکر!!! 

۱۳۹۷ مهر ۱۶, دوشنبه

پشت پرده انقلاب:اعترافات جعفر شفیع زاده (قسمت اول)


پیشگفتار
اعترافات جعفر شفیع زاده محافظ خمینی در نوفل لوشاتو و ایران

آقای جعفر شفیع زاده را برای اولین بار در روزهای انقلاب در تهران دیدم که مانند همه همکاران خود با احساس قدرت کامل و به کمک کسانی نظیر خودش برای دستگیری و مصادره بدون مجوز مال و اموال من آمده بود.او هم موفق به دستگیری و اعزام اینجانب به زندان شد و هم هر آنچه را که نتیجه یک عمر کار و زندگی من و خانوادم بود را بعنوان مصادره به یغما برد.
در واقع امر، آوارگی امروز من و خانوادم و همه مصائبی که طی این سالها بر من و خانوادم رفته است نتیجه اقدامات ایشان است.
من با قید کفیل و ضمانتی سنگین از زندان نجات یافتم و بلافاصله ابتدا خود و سپس خانوادم به خارج از وطن آمدیم. سالها طول کشید تا توانستیم با شرایط سخت غربت خو کنیم ولی امید به انتقام گیری از همه مسببین تیره روزی و بیچارگی خود و خانواده سبب میشد ناگواری های سخت تبعید را تحمل کنیم.
پنج سال پیش برای انجام کاری با قطار مسافربری از لاهه واقع در کشور هلند عازم وین در اطریش بودم در ایستگاه دوسلدورف در آلمان مسافری وارد کوپه شد که شناختنش کار مشکلی نبود. او آقای جعفر شفیع زاده عامل همه دربدری های من بود، به طرزی غیر مترقبه به آنچه که سالها درباره آن فکر کرده بودم اینک رسیده بودم.
بمحض آنکه مطمئن شدم او هیچکس جز همان عامل بدبختی های من و خانوادم نیست تصمیم به تماس با پلیس گرفتن تا شکایت خود را مطرح کنم.
شفیع زاده با تهدید مرا در کوپه نگه داشت و در حالی که ابتدا منکر آشنایی با من بود فاصله دوسلدورف تا کلن را با سخن گفتن با من گذراند سخنان او مرا از تصمیم منصرف ساخت و موجب شد بقیه راه تا مونیخ که او پیاده شد صرف گفتگو میان ما بشود.
آنچه که او در این مدت طولانی تعریف کرد برای تاریخ ارزش بیشتری از انتقام‌جویی من داشت
هفته بعد که بمحل اقامتم برگشتم برای چند روز شفیع زاده مهمان من بود و رضایت داد که خاطرات شنیدنی او ضبط و سپس منتشر شود طی سه ماه او چهار بار به محل اقامتم آمد و هر بار ساعت‌های طولانی به ذکر خاطراتش پرداخت.
احتمال سؤ قصدی علیه جانش میداد و بسیار محتاط آمد و شد می‌کرد. او حتی هزینه چاپ این خاطرات را چون امانت بمن سپرد اما پس از آخرین دیدارمان با آن که قرار بود سه ماه بعد و بدنبال مسافرتی به کانادا به اروپا برگردد و خاطراتش را ادامه دهد دیگر خبری تا امروز از او نشده است. عمر من رو به پایان است و این خاطرات برای ایران و تاریخ ایران ارزش فوق العاده ای دارد و از اینروست که پس از سالها صبر تصمیم گرفتم نسبت به انتشار آن اقدام کنم.
امیدوارم پس از مرگ من هم که هست شفیع زاده دنباله خاطراتش را چاپ و منتشر سازد.
بر این خاطرات نه یک سطر از سوی اینجانب افزوده شده و نه یک سطر کم شده است فقط و فقط کار من تنظیم آن از صورت محاوره ای به شکل نوشتنی و خواندنی بوده است.

ویراستار


همه ماجرا، ماجرایی که از یک قصاب معمولی یک پاسدار و از یک پاسدار یک قصاب آدمکش ساخت، از یک بعدازظهر گرم سال 1354 شروع شد.
من آنموقع در قهدریجان،روستایی که نزدیک نجف آباد و حوالی اصفهان است، در مغازه قصابی پدرم مشغول بکار بودم نام پدرم جواد بود و مردم ده به او کربلایی جواد میگفتند او دو سال پیش در همان قهدریجان مرد و چون من هنوز پاسدار محافظ سید مهدی هاشمی بودم.
بدستور امام جمعه اصفهان که آخوند ستمکاری است و بنام آیت الله طاهری معروف است، او را به عنوان شهید در نجف آباد به خاک سپردند شاید هیچکس بیشتر از خود پدرم از اینکه او را به این نام بخاک سپرده اند ناراحت نباشد. پدرم با آنکه اهل ده بود و کوره سوادی هم نداشت، با آنکه نماز میخواند و روزه اش هرگز ترک نمیشد، اما از همان اوان کودکی همیشه بمن میگفت جعفر از سگ هار، دیوار شکسته، زن سلیطه و آخوند پرهیز کن من قسمتی از این ضرب المثل فارسی را بارها و بارها شنیده بودم، اما آخوند را پدرم به آن سه مورد دیگر اضافه کرده بود.
به هر حال داشتم میگفتم که همه ماجرا از آن بعدازظهر گرم تابستان 1354 شروع شد در آن موقع قصابی کوچک ما در قهدریجان کسب پر رونقی بود، مردم از گوشت یخ زده خوششان نمی آمد و سهمیه گوشت گرمی هم که از سازمان گوشت اصفهان به مغازه ما میدادند آنقدر کم بود که کفاف اهالی را نمیداد.
ملاها گفته بودند گوشت یخ زده حرام است و ذبح اسلامی نیست و به این دلیل مردم قهدریجان، درچه پیاز،  نجف آباد و سایر شهرهای دور و بر هم که بشدت مذهبی هستند، خریدار گوشت یخ زده نبودند. پدرم گهگاهی که فرصت بدست می‌آورد به فریدن اصفهان و یا سد شاه عباس میرفت، چند گوسفند میخرید و به قهدریجان می‌آورد، خودمان گوسفند ها رو سر میبریدیم و به قیمت گرانتری به مردم میفروختیم. نمی‌دانم کدام شیر پاک خورده ای ماجرای گوشت قاچاق ما را به اصفهان اطلاع داد که یکروز مهندس گلزار، رئیس سازمان گوشت اصفهان که اصلا اهل یزد بود و شخص دیگری بنام درخشنده که شاید معاونش بود به قهدریجان آمدند و درست هنگامی که مشغول سربریدن پنجمین گوسفند بودم مرا دستگیر کردند من آنموقع نمی‌دانستم و اگر هم می‌دانستم مهم نبود که بهداشت چیست و ذبح غیر بهداشتی کدام است.
به هرحال مرا به نجف آباد بردند، به دادگستری تحویل دادند و دادگستری هم بعد از چند روز مرا به چهار ماه زندان محکوم کرد. من آنموقع نوزده سال داشتم و تحمل زندان برایم کار آسانی نبود، به هر حال چهار ماه در زندان ماندم و بعد با دلی پر از کینه از دولت و ماموران دولتی و رژیم شاه از زندان بیرون آمدم. حالا دیگه ترسم از زندان ریخته شده بود و راهش را هم پیدا کرده بودم به پدرم گفتم تو فقط در مغازه بمان و به بقیه کارها کاری نداشته باش.
پول و پله ای قرض کردم و یک وانت بار مزدا خریدم بعدازظهر ها با وانت راه می‌افتادم به خوراسگان نزدیک اصفهان میرفتم چند گوسفند میخریدم و در بیابان بهنگام غروب سر میبریدم و بعد لاشه گوسفندها رو به قهدریجان می‌آوردم و چون مشتریهای خود را می‌شناختم یا در منزل تحویلشان میدادم و یا سر ساعت معینی می‌آمدند و سهمیه ای را که خواسته بودند دریافت میداشتند.
یکی از مشتریان خوب و همیشگی ما سید مهدی هاشمی بود، این سید مهدی هاشمی مهمترین شخصیت قهدریجان بود بعنوان طراح قتل آیت الله شمس آبادی دستگیر و به دوبار اعدام محکوم شد و بعد درست صبح روز 22 بهمن عبا و عمامه پوشید، رئيس دفتر منتظری شد و حالا هم با پا در میانی برادرش سید هادی که داماد منتظری است، امور مربوط به تروریست های بین المللی و سازمانهای آزادیبخش را اداره و سرپرستی میکند اما آنروزها یک آدم کت و شلواری بود و هنوز حتی ماجرای قتل آیت الله شمس آبادی هم پیش نیامده بود.
این را همین جا باید بگویم که سید مهدی هاشمی، شبهای جمعه و یا ایام عزاداری با لباس شخصی در قهدریجان به منبر میرفت و محضر بسیار شیرینی داشت، آن روز گرم تابستان 1354
 که همه ماجرا از همان روز شروع شد، سید مهدی هاشمی به در مغازه آمد و مرا که در حال عزیمت به خوراسگان برای خرید گوسفند بودم صدا زد و گفت: آقا جعفر میدانی که من چند و چندین سال است که مشتری مغازه پدرت هستم و تا حالا هم همیشه از طرز کار شما پدر و پسر راضی بوده ام، من برای دو هفته عده ای مهمان بسیار محترم از علمای مذهبی دارم جمعی از آیت الله های مرجع تقلید هستند که لطف کرده اند و از پس فردا به اصفهان می‌آیند باغ حاج تراب درچه ای را که میشناسی، گفتم بلی، گفت این دو هفته همه آنجا اطراق میکنیم این بیست هزار تومان هم خدمت شما باشد تا بقیه را عرض کنم اولا که کسی نباید از این مهمانی اطلاع داشته باشد ثانیا این دو هفته میخواهم شب و روز شما در آنجا باشید ثالثا پول هم برای اینست که بروی پانزده شانزده تا گوسفند سالم و پروار بخری و شبانه به باغ حاج تراب درچه ای ببری
کار شما هم در این دو هفته که مهمان داریم ذبح گوسفندان و درست کردن کباب و کله پاچه برای مهمانان است حالا بگو حاضری یا نه ؟
من سید مهدی هاشمی را خیلی دوست داشتم. فکر میکردم آدم باسواد و رشیدی است همه اهالی ده همینطور فکر میکردند، از آن گذشته من تا آن موقع بیست هزار تومان پول نقد یکجا ندیده بودم، این بود که بلافاصله گفتم شما امر بفرمایید شما اگر حکم قتل کسی را هم بدید نه نخواهیم گفت ما خانه زادیم آقای هاشمی، سید مهدی هاشمی پس از آنکه مرا راضی دید مقداری درباره طرز کار در این چند روز صحبت کرد و گفت حتما تا فردا غروب باید گوسفند ها در باغ حاج تراب باشد و خودم هم باید به پدرم و مادرم بگویم که برای دو هفته ای به مشهد میروم.
سید مهدی هاشمی رفت و من در حالی که از داشتن بیست هزار تومان پول نقد سر از پا نمیشناختم به جای رفتن به خوراسگان به داران فریدن رفتم و با دادن 8400 تومان  18 گوسفند پروار خوب خریدم و فردا پیش از آنکه آفتاب سر بزند خودم را به باغ حاج تراب در درچه پیاز رساندم. سید ابوالفضل باغبان حاج تراب را می‌شناختم در را باز کرد و باتفاق گوسفند ها را در قسمتی از باغ اسکان دادیم مقداری هم علوفه از فریدن با خودم آورده بودم که آنها را هم در یک آغل قدیمی جا دادیم.
از سید ابوالفضل که موتورسیکلت داشت، خواهش کردم که ساعت 10 صبح در نجف آباد مقابل میدان ششم بهمن منتظرم باشد که باتفاق به باغ مراجعت کنیم ساعت 7 صبح بود که به خان خودمان رسیدم، پدرم از اینکه شب پیش به خانه نیامده بودم ناراحت بود گفتم کاری برایم پیش آمد که مجبور شدم شب را در اصفهان بمانم و حالا هم مجبور هستم که بروم اصفهان بلیت بگیرم و برای پابوسی حضرت رضا راهی مشهد شوم.
پدرم هرگز از این دیوانه بازیهای من متعجب نمیشد، من هم بلافاصله داود شوهر خواهرم را صدا زدم کلید وانت را به او دادم تا در غیاب من کار مغازه لنگ نماند و بعد دو هزار تومان هم به پدرم دادم تا مطمئن شود که برای سفر مشهد پول و پله کافی دارم بعد هم طوری با داود حرکت کردم که ساعت نه و نیم صبح در نجف آباد بودم با داود گفتم برگردد و هر چه اصرار کرد که مرا به اصفهان برساند قبول نکردم ساعت ده صبح به میدان ششم بهمن رفتم و با کمال تعجب بجای سید ابوالفضل باغبان، سید مهدی هاشمی را دیدم که باتفاق علی اکبر پرورش، انتظارم را می‌کشید این آقای پرورش که بعدها وزیر آموزش و پرورش رژیم خمینی شد آنموقع معلم هنرستان صنعتی اصفهان بود. هر دو در یک پیکان سفید رنگ نشسته بودند و تا مرا دیدند، پرورش در را باز کرد و خودش رفت عقب ماشین نشست پشت فرمان نشستم و باتفاق بطرف باغ حاج تراب حرکت کردیم احتیاجی به معرفی نبود چون آقای پرورش از مشتریان همیشگی منبر سید مهدی هاشمی بود تمام طول راه به صحبت‌هایی درباره نوع پذیرایی از میهمانان گذشت تا سرانجام به باغ حاج تراب درچه ای رسیدیم.
باغ حاج تراب در جاده ای که اخیرا آسفالت شده بود، میان درچه پیاز و فلاورجان واقع شده بود. آنروز تا غروب، من، سید ابوالفضل و پسرانش مشغول کار بودیم، غروب که شد، پرورش رفت و تا ساعت 12 شب بیش از شش دفعه برگشت و هربار مقدار زیادی لحاف و تشک و همچنین وسایل غذاخوری و آشپزی آورد نیم ساعت از نیمه شب گذشته هم سید عبدالله آمد.
سید عبدالله در اصفهان در چلوکبابی سلطانی آشپز بود و دست پخت معرکه ای داشت من مدتها بود که او را می‌شناختم او هم اهل قهدریجان بود ساعت دو بعد از نیمه شب، سید مهدی به ما گفت برویم بخوابیم که از فردا کارها شروع خواهد شد.
اتاق من و سید عبدالله که حدود پنجاه سال داشت، در واقع اتاقکی بود که روی یک موتور آب قرار داشت کمی هم از ساختمان اصلی باغ دور بود موقعی که می‌خواستیم بخوابیم، سید عبدالله گفت : قربانشان بروم، حضرت رضا ما را نطلبید، نطلبید، این دفعه هم که طلبید بجای مشهد سر از درچه درآوردیم خیلی خندیدیم اما بعد گفت عیبی ندارد سید مهدی هم از اولیاست و خدمت به علمای مذهبی، دست کمی از زیارت ضامن آهو ندارد.
بی خوابی شب قبل و کارهای سنگین آنروز سبب شد که  خیلی زود بخواب رفتم ساعت هفت صبح بود که از خواب بیدار شدم، سید عبدالله زودتر از من بیدار ‌شده بود وقتی برای شستن سر و صورت بیرون رفتم کنار حوضچه ای که آب موتور اول به آن داخل می‌شد، سه چهار تا ملای عمامه بسر دیدم که ظاهرا، دیشب یا حداکثر همان حوالی صبح وارد شده بودند، همه جوان بودند پیرترینشان شاید 28-29 سال داشت مشغول بگو بخند و شوخی بودند. من تا آنموقع آخوند خنده رو ندیده بودم سلام علیکی کردم و جوابی دادند و بعد سید مهدی هاشمی آمد که بلافاصله ترتیب ذبح گوسفند را بدهم، خودم کبابی درست کنم به اندازه سی نفر و بقیه گوشت را هم بدهم به سید عبدالله که برای خورش و بقیه غذاها استفاده کند.
ما در گوشه باغ مشغول کار شدیم، اما لحظه به لحظه به عده آخوندهایی که من هرگز آنها را ندیده بودم اضافه میشد، سه چهار نفر هم غیر آخوند بودند که آنها را هم نمی‌شناختم تمام ساعات صبح به ذبح گوسفند و تهیه مقدمات کباب گذشت تا ظهر آمد و موقع صرف ناهار رسید وقتی غذاها روی سفره ای که بر زمین پهن شده بود، چیده شد من هم رفتم تا آخرین قسمت کباب ها را بدهم برای اولین بار همه میهمانان را کنار هم دیدم سید مهدی هاشمی و پرورش، دم در اتاق نشسته بودند و بقیه که رویهمرفته 15 نفر می‌شدند، 11 نفر ملا و 4 نفر شخصی، دوره سفره مشغول مزاح و شوخی و خنده بودند. یک آخوند عمامه سیاه هم بالای سفره نشسته بود که از همه بلند قدرت، رشیدتر و خوش لباس تر بود و معلوم بود که ارشد بر همه آنهاست.
من، آنموقع او را نمی‌شناختم، اما حالا همه مردم دنیا او را می‌شناسند او آیت الله بهشتی بود.

بجز آیت الله بهشتی، بقیه کسانی که دور سفره مملو از غذا نشسته بودند و من بعدها آنها را شناختم و با آنها همکار شدم اینها بودند: محمد منتظری، جواد باهنر، شیخ صادق خلخالی، فضل الله محلاتی، طاهری، خادمی، صانعی، صدوقی یزدی، دستغیب شیرازی و مشکینی که همگی عمامه بر سر داشتند و دکتر صلواتی، دکتر میناچی، غلام عباس توسلی و محمد هاشمی رفسنجانی.
سید مهدی هاشمی از من خواست که بقیه را هم صدا بزنم که همگی با هم غذا بخوریم، تا من سید ابوالفضل و سید عبدالله و پسران سید ابوالفضل را صدا بزنم و باتفاق به اتاق برگردیم، میهمانان، تقریبا صرف غذا را به پایان برده بودند و بجز تنی چند از آنها و از جمله شیخ صادق خلخالی، بقیه مشغول حلوا کشیدن و شله زرد خوردن بودند با اینهمه آیت الله خادمی که من هم برایش احترام زیادی قائل بودم، لب به سخن گشود و از اسلام گفت که بلی اسلام این است و در اسلام شاه و گدا نیست و طبق قانون خدا همه برابرند و برادر که سر یک سفره می‌نشینند و باهم دست در سفره می‌کنند. این برنامه غذاخوری، تقریبا به همین شکل، هر پانزده روز صبح و ظهر و شب اجرا می‌شد و تنها تفاوتی که داشت یکی نوع غذاها بود و یکی هم کم شدن یا اضافه شدن یکی دو سه نفر از  میهمانان در فاصله این سه وعده غذاخوران مفصل، آقایان مشغول مذاکره و گفتگو بودند آنهم در اتاق دربسته و بدون اینکه کسی اجازه داشته باشد وارد اتاق شود دو روز اول خیلی سختگیری میشد، اما کم کم از شدت مراقبت ها کاسته شد تا آنکه نخستین شب جمعه فرا رسید.


پایان قسمت اول ...

آخوندها و ملایان بی شرافت شیعه!!!



ملایان بی شرافت شیعه با روضه‌خوانی و جفتک زدن در سیرک محرم زنده هستند.

برای ریشه کن کردن این ویروس از جامعه اول باید سیرک محرم و گریه بر استخوان‌های پوسیده متجاوزان به وطنمان را از بین برد...التماس تفکر !!! 


استفاده از اعتقادات مذهبی و توهمات دینی مردم!!!


مردم به فقر و فلاکت افتاده‌اند و عده ای نان به نرخ روز خور دست بدامن جهالت و نادانی مردم می‌افتند. 

شیعه برای ادامه حیات ننگین خود نیاز به بتهای طلایی همچون علی و حسین و غیره دارد. 

تا زمانی که بت هست بت‌پرست هم هست ... التماس تفکر !!! 

اوج حماقت و نادانی مخالفین FATF!!!



اوج حماقت و نادانی ملتی که نه نوشتن FATF را بلدند و نه مفهوم آنرا براحتی می‌توان در تصویر مشاهده کرد...ملتی که به مشابه گله گوسفند ازاین ور به اون ور حرکت می‌کنند بدون آنکه معنی این جابجایی را درک کنند...التماس تفکر!!!