۱۳۹۷ مهر ۱۶, دوشنبه

پشت پرده انقلاب:اعترافات جعفر شفیع زاده (قسمت اول)


پیشگفتار
اعترافات جعفر شفیع زاده محافظ خمینی در نوفل لوشاتو و ایران

آقای جعفر شفیع زاده را برای اولین بار در روزهای انقلاب در تهران دیدم که مانند همه همکاران خود با احساس قدرت کامل و به کمک کسانی نظیر خودش برای دستگیری و مصادره بدون مجوز مال و اموال من آمده بود.او هم موفق به دستگیری و اعزام اینجانب به زندان شد و هم هر آنچه را که نتیجه یک عمر کار و زندگی من و خانوادم بود را بعنوان مصادره به یغما برد.
در واقع امر، آوارگی امروز من و خانوادم و همه مصائبی که طی این سالها بر من و خانوادم رفته است نتیجه اقدامات ایشان است.
من با قید کفیل و ضمانتی سنگین از زندان نجات یافتم و بلافاصله ابتدا خود و سپس خانوادم به خارج از وطن آمدیم. سالها طول کشید تا توانستیم با شرایط سخت غربت خو کنیم ولی امید به انتقام گیری از همه مسببین تیره روزی و بیچارگی خود و خانواده سبب میشد ناگواری های سخت تبعید را تحمل کنیم.
پنج سال پیش برای انجام کاری با قطار مسافربری از لاهه واقع در کشور هلند عازم وین در اطریش بودم در ایستگاه دوسلدورف در آلمان مسافری وارد کوپه شد که شناختنش کار مشکلی نبود. او آقای جعفر شفیع زاده عامل همه دربدری های من بود، به طرزی غیر مترقبه به آنچه که سالها درباره آن فکر کرده بودم اینک رسیده بودم.
بمحض آنکه مطمئن شدم او هیچکس جز همان عامل بدبختی های من و خانوادم نیست تصمیم به تماس با پلیس گرفتن تا شکایت خود را مطرح کنم.
شفیع زاده با تهدید مرا در کوپه نگه داشت و در حالی که ابتدا منکر آشنایی با من بود فاصله دوسلدورف تا کلن را با سخن گفتن با من گذراند سخنان او مرا از تصمیم منصرف ساخت و موجب شد بقیه راه تا مونیخ که او پیاده شد صرف گفتگو میان ما بشود.
آنچه که او در این مدت طولانی تعریف کرد برای تاریخ ارزش بیشتری از انتقام‌جویی من داشت
هفته بعد که بمحل اقامتم برگشتم برای چند روز شفیع زاده مهمان من بود و رضایت داد که خاطرات شنیدنی او ضبط و سپس منتشر شود طی سه ماه او چهار بار به محل اقامتم آمد و هر بار ساعت‌های طولانی به ذکر خاطراتش پرداخت.
احتمال سؤ قصدی علیه جانش میداد و بسیار محتاط آمد و شد می‌کرد. او حتی هزینه چاپ این خاطرات را چون امانت بمن سپرد اما پس از آخرین دیدارمان با آن که قرار بود سه ماه بعد و بدنبال مسافرتی به کانادا به اروپا برگردد و خاطراتش را ادامه دهد دیگر خبری تا امروز از او نشده است. عمر من رو به پایان است و این خاطرات برای ایران و تاریخ ایران ارزش فوق العاده ای دارد و از اینروست که پس از سالها صبر تصمیم گرفتم نسبت به انتشار آن اقدام کنم.
امیدوارم پس از مرگ من هم که هست شفیع زاده دنباله خاطراتش را چاپ و منتشر سازد.
بر این خاطرات نه یک سطر از سوی اینجانب افزوده شده و نه یک سطر کم شده است فقط و فقط کار من تنظیم آن از صورت محاوره ای به شکل نوشتنی و خواندنی بوده است.

ویراستار


همه ماجرا، ماجرایی که از یک قصاب معمولی یک پاسدار و از یک پاسدار یک قصاب آدمکش ساخت، از یک بعدازظهر گرم سال 1354 شروع شد.
من آنموقع در قهدریجان،روستایی که نزدیک نجف آباد و حوالی اصفهان است، در مغازه قصابی پدرم مشغول بکار بودم نام پدرم جواد بود و مردم ده به او کربلایی جواد میگفتند او دو سال پیش در همان قهدریجان مرد و چون من هنوز پاسدار محافظ سید مهدی هاشمی بودم.
بدستور امام جمعه اصفهان که آخوند ستمکاری است و بنام آیت الله طاهری معروف است، او را به عنوان شهید در نجف آباد به خاک سپردند شاید هیچکس بیشتر از خود پدرم از اینکه او را به این نام بخاک سپرده اند ناراحت نباشد. پدرم با آنکه اهل ده بود و کوره سوادی هم نداشت، با آنکه نماز میخواند و روزه اش هرگز ترک نمیشد، اما از همان اوان کودکی همیشه بمن میگفت جعفر از سگ هار، دیوار شکسته، زن سلیطه و آخوند پرهیز کن من قسمتی از این ضرب المثل فارسی را بارها و بارها شنیده بودم، اما آخوند را پدرم به آن سه مورد دیگر اضافه کرده بود.
به هر حال داشتم میگفتم که همه ماجرا از آن بعدازظهر گرم تابستان 1354 شروع شد در آن موقع قصابی کوچک ما در قهدریجان کسب پر رونقی بود، مردم از گوشت یخ زده خوششان نمی آمد و سهمیه گوشت گرمی هم که از سازمان گوشت اصفهان به مغازه ما میدادند آنقدر کم بود که کفاف اهالی را نمیداد.
ملاها گفته بودند گوشت یخ زده حرام است و ذبح اسلامی نیست و به این دلیل مردم قهدریجان، درچه پیاز،  نجف آباد و سایر شهرهای دور و بر هم که بشدت مذهبی هستند، خریدار گوشت یخ زده نبودند. پدرم گهگاهی که فرصت بدست می‌آورد به فریدن اصفهان و یا سد شاه عباس میرفت، چند گوسفند میخرید و به قهدریجان می‌آورد، خودمان گوسفند ها رو سر میبریدیم و به قیمت گرانتری به مردم میفروختیم. نمی‌دانم کدام شیر پاک خورده ای ماجرای گوشت قاچاق ما را به اصفهان اطلاع داد که یکروز مهندس گلزار، رئیس سازمان گوشت اصفهان که اصلا اهل یزد بود و شخص دیگری بنام درخشنده که شاید معاونش بود به قهدریجان آمدند و درست هنگامی که مشغول سربریدن پنجمین گوسفند بودم مرا دستگیر کردند من آنموقع نمی‌دانستم و اگر هم می‌دانستم مهم نبود که بهداشت چیست و ذبح غیر بهداشتی کدام است.
به هرحال مرا به نجف آباد بردند، به دادگستری تحویل دادند و دادگستری هم بعد از چند روز مرا به چهار ماه زندان محکوم کرد. من آنموقع نوزده سال داشتم و تحمل زندان برایم کار آسانی نبود، به هر حال چهار ماه در زندان ماندم و بعد با دلی پر از کینه از دولت و ماموران دولتی و رژیم شاه از زندان بیرون آمدم. حالا دیگه ترسم از زندان ریخته شده بود و راهش را هم پیدا کرده بودم به پدرم گفتم تو فقط در مغازه بمان و به بقیه کارها کاری نداشته باش.
پول و پله ای قرض کردم و یک وانت بار مزدا خریدم بعدازظهر ها با وانت راه می‌افتادم به خوراسگان نزدیک اصفهان میرفتم چند گوسفند میخریدم و در بیابان بهنگام غروب سر میبریدم و بعد لاشه گوسفندها رو به قهدریجان می‌آوردم و چون مشتریهای خود را می‌شناختم یا در منزل تحویلشان میدادم و یا سر ساعت معینی می‌آمدند و سهمیه ای را که خواسته بودند دریافت میداشتند.
یکی از مشتریان خوب و همیشگی ما سید مهدی هاشمی بود، این سید مهدی هاشمی مهمترین شخصیت قهدریجان بود بعنوان طراح قتل آیت الله شمس آبادی دستگیر و به دوبار اعدام محکوم شد و بعد درست صبح روز 22 بهمن عبا و عمامه پوشید، رئيس دفتر منتظری شد و حالا هم با پا در میانی برادرش سید هادی که داماد منتظری است، امور مربوط به تروریست های بین المللی و سازمانهای آزادیبخش را اداره و سرپرستی میکند اما آنروزها یک آدم کت و شلواری بود و هنوز حتی ماجرای قتل آیت الله شمس آبادی هم پیش نیامده بود.
این را همین جا باید بگویم که سید مهدی هاشمی، شبهای جمعه و یا ایام عزاداری با لباس شخصی در قهدریجان به منبر میرفت و محضر بسیار شیرینی داشت، آن روز گرم تابستان 1354
 که همه ماجرا از همان روز شروع شد، سید مهدی هاشمی به در مغازه آمد و مرا که در حال عزیمت به خوراسگان برای خرید گوسفند بودم صدا زد و گفت: آقا جعفر میدانی که من چند و چندین سال است که مشتری مغازه پدرت هستم و تا حالا هم همیشه از طرز کار شما پدر و پسر راضی بوده ام، من برای دو هفته عده ای مهمان بسیار محترم از علمای مذهبی دارم جمعی از آیت الله های مرجع تقلید هستند که لطف کرده اند و از پس فردا به اصفهان می‌آیند باغ حاج تراب درچه ای را که میشناسی، گفتم بلی، گفت این دو هفته همه آنجا اطراق میکنیم این بیست هزار تومان هم خدمت شما باشد تا بقیه را عرض کنم اولا که کسی نباید از این مهمانی اطلاع داشته باشد ثانیا این دو هفته میخواهم شب و روز شما در آنجا باشید ثالثا پول هم برای اینست که بروی پانزده شانزده تا گوسفند سالم و پروار بخری و شبانه به باغ حاج تراب درچه ای ببری
کار شما هم در این دو هفته که مهمان داریم ذبح گوسفندان و درست کردن کباب و کله پاچه برای مهمانان است حالا بگو حاضری یا نه ؟
من سید مهدی هاشمی را خیلی دوست داشتم. فکر میکردم آدم باسواد و رشیدی است همه اهالی ده همینطور فکر میکردند، از آن گذشته من تا آن موقع بیست هزار تومان پول نقد یکجا ندیده بودم، این بود که بلافاصله گفتم شما امر بفرمایید شما اگر حکم قتل کسی را هم بدید نه نخواهیم گفت ما خانه زادیم آقای هاشمی، سید مهدی هاشمی پس از آنکه مرا راضی دید مقداری درباره طرز کار در این چند روز صحبت کرد و گفت حتما تا فردا غروب باید گوسفند ها در باغ حاج تراب باشد و خودم هم باید به پدرم و مادرم بگویم که برای دو هفته ای به مشهد میروم.
سید مهدی هاشمی رفت و من در حالی که از داشتن بیست هزار تومان پول نقد سر از پا نمیشناختم به جای رفتن به خوراسگان به داران فریدن رفتم و با دادن 8400 تومان  18 گوسفند پروار خوب خریدم و فردا پیش از آنکه آفتاب سر بزند خودم را به باغ حاج تراب در درچه پیاز رساندم. سید ابوالفضل باغبان حاج تراب را می‌شناختم در را باز کرد و باتفاق گوسفند ها را در قسمتی از باغ اسکان دادیم مقداری هم علوفه از فریدن با خودم آورده بودم که آنها را هم در یک آغل قدیمی جا دادیم.
از سید ابوالفضل که موتورسیکلت داشت، خواهش کردم که ساعت 10 صبح در نجف آباد مقابل میدان ششم بهمن منتظرم باشد که باتفاق به باغ مراجعت کنیم ساعت 7 صبح بود که به خان خودمان رسیدم، پدرم از اینکه شب پیش به خانه نیامده بودم ناراحت بود گفتم کاری برایم پیش آمد که مجبور شدم شب را در اصفهان بمانم و حالا هم مجبور هستم که بروم اصفهان بلیت بگیرم و برای پابوسی حضرت رضا راهی مشهد شوم.
پدرم هرگز از این دیوانه بازیهای من متعجب نمیشد، من هم بلافاصله داود شوهر خواهرم را صدا زدم کلید وانت را به او دادم تا در غیاب من کار مغازه لنگ نماند و بعد دو هزار تومان هم به پدرم دادم تا مطمئن شود که برای سفر مشهد پول و پله کافی دارم بعد هم طوری با داود حرکت کردم که ساعت نه و نیم صبح در نجف آباد بودم با داود گفتم برگردد و هر چه اصرار کرد که مرا به اصفهان برساند قبول نکردم ساعت ده صبح به میدان ششم بهمن رفتم و با کمال تعجب بجای سید ابوالفضل باغبان، سید مهدی هاشمی را دیدم که باتفاق علی اکبر پرورش، انتظارم را می‌کشید این آقای پرورش که بعدها وزیر آموزش و پرورش رژیم خمینی شد آنموقع معلم هنرستان صنعتی اصفهان بود. هر دو در یک پیکان سفید رنگ نشسته بودند و تا مرا دیدند، پرورش در را باز کرد و خودش رفت عقب ماشین نشست پشت فرمان نشستم و باتفاق بطرف باغ حاج تراب حرکت کردیم احتیاجی به معرفی نبود چون آقای پرورش از مشتریان همیشگی منبر سید مهدی هاشمی بود تمام طول راه به صحبت‌هایی درباره نوع پذیرایی از میهمانان گذشت تا سرانجام به باغ حاج تراب درچه ای رسیدیم.
باغ حاج تراب در جاده ای که اخیرا آسفالت شده بود، میان درچه پیاز و فلاورجان واقع شده بود. آنروز تا غروب، من، سید ابوالفضل و پسرانش مشغول کار بودیم، غروب که شد، پرورش رفت و تا ساعت 12 شب بیش از شش دفعه برگشت و هربار مقدار زیادی لحاف و تشک و همچنین وسایل غذاخوری و آشپزی آورد نیم ساعت از نیمه شب گذشته هم سید عبدالله آمد.
سید عبدالله در اصفهان در چلوکبابی سلطانی آشپز بود و دست پخت معرکه ای داشت من مدتها بود که او را می‌شناختم او هم اهل قهدریجان بود ساعت دو بعد از نیمه شب، سید مهدی به ما گفت برویم بخوابیم که از فردا کارها شروع خواهد شد.
اتاق من و سید عبدالله که حدود پنجاه سال داشت، در واقع اتاقکی بود که روی یک موتور آب قرار داشت کمی هم از ساختمان اصلی باغ دور بود موقعی که می‌خواستیم بخوابیم، سید عبدالله گفت : قربانشان بروم، حضرت رضا ما را نطلبید، نطلبید، این دفعه هم که طلبید بجای مشهد سر از درچه درآوردیم خیلی خندیدیم اما بعد گفت عیبی ندارد سید مهدی هم از اولیاست و خدمت به علمای مذهبی، دست کمی از زیارت ضامن آهو ندارد.
بی خوابی شب قبل و کارهای سنگین آنروز سبب شد که  خیلی زود بخواب رفتم ساعت هفت صبح بود که از خواب بیدار شدم، سید عبدالله زودتر از من بیدار ‌شده بود وقتی برای شستن سر و صورت بیرون رفتم کنار حوضچه ای که آب موتور اول به آن داخل می‌شد، سه چهار تا ملای عمامه بسر دیدم که ظاهرا، دیشب یا حداکثر همان حوالی صبح وارد شده بودند، همه جوان بودند پیرترینشان شاید 28-29 سال داشت مشغول بگو بخند و شوخی بودند. من تا آنموقع آخوند خنده رو ندیده بودم سلام علیکی کردم و جوابی دادند و بعد سید مهدی هاشمی آمد که بلافاصله ترتیب ذبح گوسفند را بدهم، خودم کبابی درست کنم به اندازه سی نفر و بقیه گوشت را هم بدهم به سید عبدالله که برای خورش و بقیه غذاها استفاده کند.
ما در گوشه باغ مشغول کار شدیم، اما لحظه به لحظه به عده آخوندهایی که من هرگز آنها را ندیده بودم اضافه میشد، سه چهار نفر هم غیر آخوند بودند که آنها را هم نمی‌شناختم تمام ساعات صبح به ذبح گوسفند و تهیه مقدمات کباب گذشت تا ظهر آمد و موقع صرف ناهار رسید وقتی غذاها روی سفره ای که بر زمین پهن شده بود، چیده شد من هم رفتم تا آخرین قسمت کباب ها را بدهم برای اولین بار همه میهمانان را کنار هم دیدم سید مهدی هاشمی و پرورش، دم در اتاق نشسته بودند و بقیه که رویهمرفته 15 نفر می‌شدند، 11 نفر ملا و 4 نفر شخصی، دوره سفره مشغول مزاح و شوخی و خنده بودند. یک آخوند عمامه سیاه هم بالای سفره نشسته بود که از همه بلند قدرت، رشیدتر و خوش لباس تر بود و معلوم بود که ارشد بر همه آنهاست.
من، آنموقع او را نمی‌شناختم، اما حالا همه مردم دنیا او را می‌شناسند او آیت الله بهشتی بود.

بجز آیت الله بهشتی، بقیه کسانی که دور سفره مملو از غذا نشسته بودند و من بعدها آنها را شناختم و با آنها همکار شدم اینها بودند: محمد منتظری، جواد باهنر، شیخ صادق خلخالی، فضل الله محلاتی، طاهری، خادمی، صانعی، صدوقی یزدی، دستغیب شیرازی و مشکینی که همگی عمامه بر سر داشتند و دکتر صلواتی، دکتر میناچی، غلام عباس توسلی و محمد هاشمی رفسنجانی.
سید مهدی هاشمی از من خواست که بقیه را هم صدا بزنم که همگی با هم غذا بخوریم، تا من سید ابوالفضل و سید عبدالله و پسران سید ابوالفضل را صدا بزنم و باتفاق به اتاق برگردیم، میهمانان، تقریبا صرف غذا را به پایان برده بودند و بجز تنی چند از آنها و از جمله شیخ صادق خلخالی، بقیه مشغول حلوا کشیدن و شله زرد خوردن بودند با اینهمه آیت الله خادمی که من هم برایش احترام زیادی قائل بودم، لب به سخن گشود و از اسلام گفت که بلی اسلام این است و در اسلام شاه و گدا نیست و طبق قانون خدا همه برابرند و برادر که سر یک سفره می‌نشینند و باهم دست در سفره می‌کنند. این برنامه غذاخوری، تقریبا به همین شکل، هر پانزده روز صبح و ظهر و شب اجرا می‌شد و تنها تفاوتی که داشت یکی نوع غذاها بود و یکی هم کم شدن یا اضافه شدن یکی دو سه نفر از  میهمانان در فاصله این سه وعده غذاخوران مفصل، آقایان مشغول مذاکره و گفتگو بودند آنهم در اتاق دربسته و بدون اینکه کسی اجازه داشته باشد وارد اتاق شود دو روز اول خیلی سختگیری میشد، اما کم کم از شدت مراقبت ها کاسته شد تا آنکه نخستین شب جمعه فرا رسید.


پایان قسمت اول ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر